در روزگاران قديم در كنار شهري كوچك جنگل بزرگي بود

پر از درختان سرو سر به فلك كشيده در اين جنگل زن مردي زندگ

مي كردنند به نامهاي تدبيرو تقدير در يكي از روزها هنگامي كه تقدير

به خانه برگشت تدبير از اوپرسيد تو هر روز صبح زود از خانه

بيرون مي روي هنگام غروب هم خسته از كار به خانه برمي گردي

با اين حال وضع خوبي نداريم ؟

تقديركه از سوال زنش دلخور شده بود گفت اخه تبر من كند شده است

ومن نمي توانم به اندازه بقيه هيزم بفروشم زن گفت چرا انرا تيز

نمي كني؟ و تقدير باز با ترش رويي گفت وقت اين كار را ندارم..

چندين ماه گذشت وتقدير در اثر كار زياد بيمار شد تدبير فرصت را

غنيمت شمرد زنگار چندين ساله را از تبر پاك كرد وانرا حسابي تيز

كرد و روزي كه تقدير به سر كار رفت انرا بدستش داد.

در ان روزتقديردو برابر هميشه هيزم شكست زودتراز همه انها را

به شهر برد و به قيمت خوبي هم فروخت در راه بازگشت به خانه

در اين فكر بود كه بهتر نبود تبرش را زودتر تيز مي كرد.

ايا شما وقتي براي تيز كردن تبرتان گذاشته ايد

شاد پيروز (ميها)